میلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵

بس که هر لحظه فریبی به زبان دگرم

هر چه گویی، فکند دل به گمان دگرم

وه که هر چند مرا برد غم از حال به حال

کرد سودای تو رسوا به نشان دگرم

هوس آمدنش برده قرار از من زار

هر زمان وعده نماید به زمان دگرم

پا نهد هجر چنان بر سر خاکم که مگر

هر زمان دسترسی هست به جان دگرم

از جهان با کفن غرقه به خون خواهم رفت

تا کند عشق تو رسوای جهان دگرم

بهر خرسندی میلیّ و نرنجیدن غیر

سخنی گفت نگاهش به زبان دگرم