در پا غمت چو صید زبون میکشد مرا
میافکند به خاک و به خون میکشد مرا
ما خون گرفتهایم و دمادم به زور دست
درپای تیغ، بخت زبون میکشد مرا
زنجیر زلف او اگر این است، عاقبت
سودای عاشقی به جنون میکشد مرا
خواری به آن رسیده که بی گفت او، رقیب
از بزم همچو شحنه برون میکشد مرا
میلی لب فسونگر افسانهساز یار
در تنگنای غم به فسون میکشد مرا