وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - قصیده

جهان چرا نبود در پناه امن و امان

که هست مایهٔ امن و امان پناه جهان

معز دین و دول خسرو ستاره محل

معین ملک و ملل پادشاه شاه نشان

سپهر عز و علا فتنه بند قلعه گشا

جهان جود و سخا تاج بخش تاج ستان

شعاع نیر فتح از لوای او لامع

فروغ اختر بخت از جبین او تابان

پی محافظت بره از تعرض گرگ

چو هست صولت عدلش چه احتیاج شبان

ز رنگ جوهر فیروزه می‌شود ظاهر

که بسته زنگ غم از عز غصه کفش دل کان

عجب ز همت تشریف بخش او که گذاشت

که طفل سوی وجود آید از عدم عریان

جهان ز غایت امن و امان چنان گردید

به دور معدلت آثار پادشاه جهان

که اهل عربده را نیست حد آن که کشند

به قصد عربده شمشیر جز بر وی فسان

عدو ز خوردن تیغ تو زرد روتر شد

اگر چه‌خوردن ماهیست دافع یرقان

کجا عدوی تو یابد خبر ز صدمه صور

که از فسانه گرز تو شد به خواب گران

ز ابر دست تو شد چون صدف کف همه پر

چنانکه نیست تهی غیر پنجه مرجان

سپهر با تو مگر لاف غدر زد که قضا

فکنده بر رخ او از ستاره آب دهان

به دور عدل تو آن فرقه را رسد زنجیر

که دم زنند ز زنجیر عدل نوشروان

ز عهد عدل تو گر کسب اعتدال کنند

فصول اربعه در چار باغ چار ارکان

به یک قرار بماند لطافت گلشن

به یک طریق بماند طراوات بستان

چنان ز جود تو گوهر پر است دامن چرخ

که حلقه گشته قدش از گرانی دامان

اگر چنانچه نه در اصل و فرع یک شجرند

نهال رمح تو و چوب موسی عمران

به روز معرکه این از چه رو شود افعی

به وقت معجزه آن از چه رو شود ثعبان

در آن مصاف که باشد اجل سراسیمه

ز گیر و دار جوانان و های و هوی یلان

دهد صدای یلان از غریو کوس خبر

دهد فضای نبرد از بساط حشر نشان

شود به صورت چشم خروس حلقهٔ درع

بود به هیأت منقار زاغ نوک سنان

زنند فتح و ظفر هر دو در رکاب تو دست

شوی سوار بر آن گرم خیز برق عنان

تکاوری که چو گردید گرم پویه گری

ز نور بینش خود بیش جسته سد میدان

سبک روی که نیفتد به موج ریگ شکست

اگر روانه شود بر فراز یک میدان

به تار مو اگرش ره فتاد در شب تار

چنان دوید که گلگون اشک بر مژگان

به دفع حیله دشمن به روی ران شمشیر

به قصد حمله اعدا به زیر ران یکران

هزار فتنه ز توفان نوح باشد بیش

چو آب در دم آن تیغ آبدار نهان

ز باد گرز تو بهرام را شود رعشه

ز عکس تیغ تو خورشید را شود خفقان

بود سنان تو نایب مناب سد فتنه

شود حسام تو قائم مقام سد توفان

میان عرصه درآیی به دست قبضهٔ تیغ

ز بیم قابض ارواح پا کشد ز میان

اگر سپاه مخالف کند چو خیل نجوم

فراز قلعه ذات البروج چرخ مکان

بسان مهر دوانی بر آسمان توسن

حصار چرخ برین با زمین کنی یکسان

کشیده خوان عطای تو بر بسیط زمین

فتاده صیت سخای تو در بساط زمان

تو آفتاب منیری و من هلال ضعیف

من ابر مایه ستانم تو بحر فیض رسان

هلال ار به کمالی رسد ز پرتو مهر

یقین کز آن نشود نور مهر را نقصان

و گر به ابر رسد مایه‌ای ز رشحهٔ بحر

محیط را چه غم از بودن و نبودن آن

خموش وحشی ازین انبساط و ترک ادب

بساط پادشه است این نگاه دار زبان

به حضرتی که نم ابر جود اوست بحار

ترا چه کار که دریا چنین و بحر چنان

همیشه تا گذرد ذکر روضهٔ فردوس

مدام تا که بود نام شعلهٔ نیران

ز خوف قهر تو اشرار در عذاب حجیم

به یاد لطف تو احرار در نعیم جنان