صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۶

بیک خرام دل از من تو دلربا بردی

شکسته کاسهٔ درویش را کجا بردی

بچهره از جریان ای سرشگ افتادی

به پیش خلق چرا آبروی ما بردی

بگو به آنکه دل و دین بعشقبازی داد

بخود بناز که خوش پی بمدعا بردی

بغیر شرک چه داری بدست ای زاهد

از آن نتیجه که یک عمر در ریا بردی

بهم شکستیم ای روزگار زیر سپهر

گرسنه بودی و گندم بآسیا بردی

کجائی ای دل خرسند در تمام جهان

توئی که گوی ز سیمرغ و کیمیا بردی

صغیر بار بمنزل تو را رسید آندم

که رخت خویش به سرمنزل رضا بردی