صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۳

از غم خال لب تو گوشه نشینم

فارغ از ابنای ملک روی زمینم

تا تو گذر میکنی بگوشه‌نشینان

فخر همین بس مرا که گوشه‌نشینم

کوی توام به بود ز جنت فردا

زانکه من‌ امروز در بهشت برینم

تا بمن ای شوخ زلف و رخ بنمودی

بی‌خبر از شرح کفر و غصهٔ دینم

شکری افشان که در وجود دهانت

من متحیر میان شک و یقینم

دل بغمت بستم و ز غیر تو رستم

شادیم این بس که با غم تو قرینم

ملک سلیمان نخواهم و حشم او

تا نکند اهرمن طمع به نگینم

همچو صغیرم غلام شاه ولایت

داغ غلامی اوست نقش جبینم