صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۳

سخن از زلف تو گویند دل و شانه به هم

می‌نمایند دو گم‌گشته ره خانه به هم

سوختم ز آتش عشق تو ولی خرسندم

که رسیدیم در این ره من و پروانه به هم

آشنای تو به دل غیر تو را ره ندهد

که نسازند به یک خانه دو بیگانه به هم

حرمت کوی تو گر شیخ و برهمن یابند

نفروشند دگر کعبه و بتخانه به هم

شیخ را پای پیمان زده‌ام ساقی کو

تا رساند لب من با لب پیمانه به هم

دوستان بهر من از حالت مجنون گویید

که خوش آید خبر حال دو دیوانه به هم

در قیامت به رهش باز فرو ریزم جان

افتد آنجا چو گذار من و جانانه به هم

کمتر از جغد و غراب اهل جهانند صغیر

که نسازند در این منزل ویرانه به هم