صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴

از حرم بگذر که اینجا خرگه آن شاه نیست

کوی او را کعبه جز سنگ نشان راه نیست

گرچه در دیر و حرم تابیده انوارش ولی

جز که در صحرای دل آن شاه را خرگاه نیست

از شکایت گر زنی دم یار پوشد از تو رخ

آری آری در بر آیینه جای آه نیست

عین وصلش می‌نماید هجر ورنه لحظه‌ای

دست از زلف بلند آن پری کوتاه نیست

تا نگردی نیست از هستی کجا یابی خبر

جز ز راه لا الهت ره به الا الله نیست

از خدا توفیق جو شاید ز خود آگه شوی

کان که از خود نیست آگه از خدا آگاه نیست

ناوک نمرود را یزدان به خون آلوده کرد

تا بدانی هیچکس محروم از این درگاه نیست

دولت فقرم چنان کرده است مستغنی که هیچ

در دل من آرزوی مال و فکر جاه نیست

چندم از بدخواه می‌ترسانی ای ناصح برو

من نخواهم بهر کس بد با کم از بدخواه نیست

عالمی را می‌توانی رام کرد از دوستی

هیچکس را در مقام دوستی اکراه نیست

من گدای آستان شاه مردانم صغیر

چشم امیدم به جز بر درگه آن شاه نیست