طلسمی که ضحاک سازیده بود
سرش بآسمان بر فرازیده بود
فریدون ز بالا فرود آورید
که آن جز به نام جهاندار دید
و زآن جادوان کاندر ایوان بدند
همه نامور نرّه دیوان بدند
سرانشان به گُرز گران کرد پست
نشست از بر گاه جادوپرست
نهاد از بر تخت ضحاک پای
کلاه کئی جست و بگرفت جای
برون آورید از شبستان اوی
بتان سیهموی و خورشید روی
بفرمود شستن سرانشان نخست
روانشان از آن تیرگیها بشست
ره داور پاک بنمودشان
ز آلودگی پس بپالودشان
که پروردهٔ بتپرستان بدند
سرآسیمه بر سان مستان بدند
پس آن دختران جهاندار جم
به نرگس گل سرخ را داده نم
گشادند بر آفریدون سخن
که نو باش تا هست گیتی کهن
چه اختر بد این از تو ای نیکبخت؟
چه باری؟ ز شاخ کدامین درخت؟
که ایدون به بالین شیر آمدی
ستمکاره مرد دلیر آمدی
چه مایه جهان گشت بر ما به بد
ز کردار این جادوی بیخرد
ندیدیم کس کاین چنین زهره داشت
بدین پایگه از هنر بهره داشت
کش اندیشهٔ گاه او آمدی
و گرش آرزو جاه او آمدی
چنین داد پاسخ فریدون که تخت
نماند به کس جاودانه نه بخت
منم پور آن نیکبخت آبتین
که بگرفت ضحاک ز ایران زمین
بکشتش به زاریّ و من کینه جوی
نهادم سوی تخت ضحاک روی
همان گاو برمایه کهم دایه بود
ز پیکر تنش همچو پیرایه بود
ز خون چنان بیزبان چارپای
چه آمد بر آن مرد ناپاک رای
کمر بستهام لاجرم جنگجوی
از ایران به کین اندر آورده روی
سرش را بدین گُرزهٔ گاو چهر
بکوبم نه بخشایش آرم نه مهر
چو بشنید از او این سخن ارنواز
گشاده شدش بر دل پاک راز
بدو گفت شاه آفریدون تویی
که ویران کنی تنبل و جادویی
کجا هوش ضحاک بر دست تست
گشاد جهان بر کمربست تست
ز تخم کیان ما دو پوشیده پاک
شده رام با او ز بیم هلاک
همی جفتمان خواند او جفت مار
چگونه توان بودن ای شهریار
فریدون چنین پاسخ آورد باز
که گر چرخ دادم دهد از فراز
ببرّم پی اژدها را ز خاک
بشویم جهان را ز ناپاک پاک
بباید شما را کنون گفت راست
که آن بیبها اژدهافش کجاست
بر او خوب رویان گشادند راز
مگر کاژدها را سر آید به گاز
بگفتند کاو سوی هندوستان
بشد تا کند بند جادوستان
ببرّد سر بیگناهان هزار
هراسان شدهست از بد روزگار
کجا گفته بودش یکی پیشبین
که پردختگی گردد از تو زمین
که آید که گیرد سر تخت تو
چگونه فرو پژمرد بخت تو
دلش زآن زده فال پر آتش است
همه زندگانی بر او ناخوش است
همی خون دام و دد و مرد و زن
بریزد کند در یکی آبدن
مگر کاو سر و تن بشوید به خون
شود فال اخترشناسان نگون
همان نیز از آن مارها بر دو کفت
به رنج دراز است مانده شگفت
از این کشور آید به دیگر شود
ز رنج دو مار سیه نغنود
بیامد کنون گاه بازآمدنش
که جایی نباید فراوان بدنش
گشاد آن نگار جگر خسته راز
نهاده بدو گوش گردنفراز