صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹

گفتم کمند عشق تو در گردن منست

گفت این کمند خلق جهانرا بگردنست

گفتم ز درد عشق تو کاهیده شد تنم

گفتا میان ما و تو حایل همین تنست

گفتم براه عشق شد آلوده دامنم

گفتا خموش این ره هر پاکدامن است

گفتم ز دوستان تو خواهم نشانه ئی

گفت: آنم است دوستکه با خویش دشمنست

گفتم سخن زار من و خوبان آن کنند

گفت از منست آنچه حلاوت به ار من است

گفتم صغیر خواست ز حسن تو جلوهٔی

گفتا بهر چه مینگرد جلوه من است