صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹

شرح حال من و زلف تو که در گلشن گفت

که چو حال من و چون زلف تو سنبل آشفت

دوش کردی چو به آهم تو تبسم گفتم

مژده ایدل که بباد سحری غنچه شگفت

باختم جان بتو ای ابروی جانان و هنوز

می ندانم که تو را طاق بخوانم یا جفت

بهر من گفت کسی قصهٔ فرهاد و مرا

نرود تا ابد از یاد ز بس شیرین گفت

چیست خاک در میخانه که هر اهل نظر

بروی از اشک روان آب زد و از مژه رفت

سخن پیر خرابات به جان می ارزد

لیک حرف من و زاهد همه میباشد مفت

چشم بیمار بتان دید صغیر و از غم

گشت بیمار بدانحال که در بستر خفت