صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷

جز مقام نیستی چون مأمنی در کار نیست

رخت آنجا کش که دزد و رهزنی در کار نیست

فکر کن در اصل خود ایقطره ماء‌بحر جود

تا ببینی در جهان ما و منی در کار نیست

چون شوی غافل ز یزدان ره زند اهریمنت

گر تو یزدانی شوی اهریمنی در کار نیست

روز و شب بهر جدال دیو نفس آماده باش

کادمیرا زان قوی‌تر دشمنی در کار نیست

نازم آن رند مسیحا دم کز استغنای طبع

در طریق فقر او را سوزنی در کار نیست

گر ندارد ننک از گور ستمکاران زمین

از چه آنانرا مزار و مدفنی در کار نیست

عاشقان عریان به خون غلتند زیر تیغ عشق

غنچهٔ این باغ را پیراهنی در کار نیست

کن طواف اهل دل گر حج اکبر بایدت

غیر دل حق را مقام و مسکنی در کار نیست

صرف شد در عاشقی عمر صغیر و خوش دلست

زانکه در عالم ازین خوشتر فنی در کار نیست