صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

خدای ساخته گنجینه گهر ما را

نموده مظهر خود پای تا بسر ما را

کمال عزت ما بین که حق بحد کمال

چو خواست جلوه کند ساخت جلوه گر ما را

برای اینکه کند خویش جلوه در انظار

بداد جلوه در انظار یکدگر ما را

ز عرش و فرش دل ما گزید مسکن خویش

نهاد تاج کرامت از آن بسر ما را

ز وصل خویش بشارت میان جن و ملک

به ما بداد و از آن نام شد بشر ما را

ز بر و بحر کند تا که صنع خود ظاهر

نمود کاشف اسرار بحر و بر ما را

ز خشک و تر همه اشیا طفیل خلقت ماست

بود تصرف از این رو بخشک و تر ما را

بسا خواص ز حکمت نهاده در اشیاء

ز حل و عقد همه کرده با خبر ما را

ز ما پدید شود تا که قدرتش داده است

به دست رشتهٔ هر صنعت و هنر ما را

برای ماست جهان ما برای طاعت حق

نکرده خلعت هستی عبث ببر ما را

چراغ عقل بما داده تا که پرتو آن

ببخشد آگهی از راه خیر و شر ما را

چو روی اصل محبت نموده خلقت ما

برخ گشوده هم از عشق خویش در ما را

عجب که خوانده شب و روز پنج ره بحضور

ز لطف و رحمت بیرون ز حد و مر ما را

صغیر دارد از او مسئلت که خود گردد

به راه بندگی خویش راهبر ما را