صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

جانا ز روی خویش بر افکن نقاب را

تا کی نهان به ابر کنی آفتاب را

مغرور حسن خود شده خوبان شهر مصر

ای یوسف از جمال برافکن نقاب را

بنشسته ام به راه که شاید من گدا

گویم سلامی آن شه مالک رقاب را

حالی که لاله را قدح باده بر کف است

ساقی مکن دریغ ز مستان شراب را

ما درس معرفت ز خط یار خوانده ایم

بگذار در مقابل زاهد کتاب را

دیدم به خواب خنجر خونین به دست یار

جویا شدم ز ابروی او شرح خواب را

گفتا صغیر قتل تو تعبیر خواب توست

آورده بود کاش به فعل این جواب را