زاهدا کمتر نصیحت کن من دیوانه را
در من افسون در نگیرد بس کن این افسانه را
مدتی شد بی نصیب از سنگ اطفالم دریغ
امتیازی نیست دیگر عاقل و دیوانه را
از جدائی نی عجب گر من چو نی دارم نوا
هرج اندر ناله آرد استن حنانه را
آشنا کن خود به اهل دل که در بحر وجود
نیست غیر از دل صدف آن گوهر یکدانه را
یافت وصل شمع چون پروانه از خود درگذشت
درگذر از جان تو هم جوئی اگر جانانه را
پای تا سر ز آتش حسرت بسوزی همچو شمع
دانی اندر سوختن گر لذت پروانه را
روی و مو هرگاه آرایش دهد دلدار من
بوسم و بویم گهی آئینه گاهی شانه را
نازم آن ابروی محرابی که برد از خاطرم
مسجد و دیر و کنشت و کعبه و بتخانه را
پنجه زر پاش خور بگرفته از عالم زمام
زر فشان و رام کن هم خویش و هم بیگانه را
این نوا دارد صغیر از عشق حیدر گر هزار
دارد از سودای گل آن نالهٔ مستانه را
دل بود پیمانه و مهر علی می دورهاست
تا که من لبریز دارم زان می این پیمانه را