چرا چو ابر نبارد سرشگ از بصرم
که همچو برق گذر کرد عمر از نظرم
ز بسکه موج سرشگم فرو گرفته کنار
بدان رسیده که این آب بگذرد ز سرم
بهار عمر گذشت و رسید فصل خزان
هنوز غنچه صفت من درون پرده درم
مکررات همانا چو اشتر عصار
بخط دایره مانند کرده ره سپرم
چو کرم پیله همی گرد خود تنم ای کاش
بشیوه مگس نحل بود بال و پرم
تو گر ز ماضی و مستقبل آگهی خوشباش
من فلک زده از حال خویش بیخبرم
سفر ز کتم عدم کردهام بملک وجود
ولیک بیخبر از سیر خود در این سفرم
یکی درخت ز بستان گیتیم اما
بحیرتم که کدام است سایه و ثمرم
زبسکه بار گنه راستی بدوش منست
عجب مبر که شود خم چو بیستون کمرم
نکرده لغزش و عصیان خویش را جبران
بهر دقیقه گرفتار لغزش دگرم
همه زبان ملامت بود ز من بر من
هر آنچه موی بینی ز پای تا به سرم
نه همتی که ببندم بخود ره از دشمن
نه خدمتی که کند نزد دوست معتبرم
عجب نباشد اگر لاله رویدم ز مزار
که داغ بندگی دوست مانده بر جگرم
ز طبع آتشیم هیچ طرف بسته نشد
کنون چه صرفه برم چون زیخ فسردهترم
ز هیچ روی ندارم بخویش چشم امید
جز اینکه بنده درگاه خواجه بشرم
حبیب حق شه کونین قائد اسلام
که من ز بندگیش در دو کون مفتخرم
شهی که حضرت او را محب مادرزاد
من از نتیجه پاکی دامن پدرم
به پیشه و هنر خود خوشم که در مه و سال
مدیح احمد و آل است پیشه و هنرم
چنین که در خطر آباد این جهان خراب
علی بود همه جا دستگیر و راهبرم
امیدوار چنانم که هم در آن عالم
علی نجات دهد از مهالک و خطرم
چه غم ز دست تهی رفتنم که بس باشد
محبت علی و آل زاد و ماحضرم
چه باک از گنهم چون بوصف معصومین
خدای کرده موفق به سفتن گهرم
دلم تهی است زهر آرزو بغیر از این
که منتظر به ظهور امام منتظرم
بصد هزار غمم شاد کز جوان بختی
بلطف حضرت پیراست دیدگان ترم
کجا صغیر گذارند من ز پا افتم
چو دستگیر بزرگان شدند در صغرم