زد امروز از نسل آدم به عالم
خدیوی قدم کش طفیل است آدم
چه آدم چه عالم که گر او نبودی
نه آدم پدیدار گشتی نه عالم
جهانبان مطلق نماینده حق
رسول مصدق نبی مکرم
محمد (ص) که از نام پاکش برآید
برآید هر آنکار از اسم اعظم
ظهورش اگر بود بعد از رسولان
مقامش فزود و جلالش نشد کم
اگر شه ز رجاله باشد مؤخر
بر تبت از آن جمله باشد مقدم
شدی ختم شاهی به نام سلیمان
چو نام ورا نقش کردی بخاتم
به یونس بداو دردل حوت مونس
به آدم بداو در سر اندیب همدم
ورا خوشه چینند از خرمن الحق
چه موسی بن عمران چه عیسی بن مریم
بدرک مقامش خردهاست قاصر
بوصف جلالش زبانهاست ابکم
خرد پی بذاتش توان برد گر پی
برد ذره بر مهر یا قطره بریم
بمعراج حق بود محرم بجائی
که روح الامین هم نمیبود محرم
تواند چو مه مهر را کرد منشق
که آن بنده طلعت اوست وین هم
بدرگاه او بندگانند یکسر
فریدون و دارا سکندر کی و جم
همه رایت ظلم و زحمت نگون شد
چو از عدل و رحمت برافراشت پرچم
سلام حقش بر روان وه چه شاهی
که او راست ملک دو عالم مسلم
نبودی اگر سعی آن قبله جان
نه مروه صفا یافتی و نه زمزم
نیفتاد از او سایه بر خاک زانرو
که پا تا بسر بود جان مجسم
بهر درد باید از او جست درمان
بهر ریش باید از او خواست مرهم
چو منصور از او دید در خود تجلی
سر دار زد از انا الحق همی دم
ز ملک فنا شاه ملک بقا شد
چو گردید مجذوب او پور ادهم
زند طعنه شرع منیر متینش
بنای فلک را ز احکام محکم
چو روز ازل دید آن راست قامت
بتعظیم او تا ابد شد فلک خم
قضا و قدر بهر فرمان گزاری
زنندش همی بوسه بر خاک مقدم
گر او خواست صعوه درد جسم شاهین
گر او گفت رو به خورد خون ضیغم
به امرش یکی زال از تار گیسو
تواند به بندد بهم دست رستم
زیم با درافشان کف فیض بخشش
مزن دم که اینجا بودیم کم از نم
نخواهی رسیدن به قصر جلالش
نهی زیر پا گر زنه چرخ سلم
اگر اوست غمخوارت از هول محشر
مده در دل اندیشه راه و مخور غم
خود او دست حق است و باشد بدستش
کلید بهشت و کلید جهنم
نجاتت دهد مهر او از مهالک
ولی با ولای علی (ع) شد چو توأم
علی آنکه او راست یار و برادر
علی آنکه او راست صهر و پسر عم
علی ولی آنکه سرش نگنجد
نه در علم اعلم نه در فهم افهم
علی آنکه دین خدا بود مختل
بترویج آن گر نگشتی مصمم
علی آنکه فضل و کرم معترف شد
که اینست افضل که اینست اکرم
در انفس بود نام پاکش مروح
وز آن گلشن جان بود شاد و خرم
بهر بزم و کاشانه او میفرستد
اگر عیش و شادی است یا درد و ماتم
برازنده نخلی است نخل ولایش
که بر میشود ظاهر از آن چو میثم
چو خوانم بمدحش چه گویم بوصفش
کز این بیشه هی شیر طبعم خوردرم
همان به که با یک جهان عجز و لابه
بگویم بتوصیفش الله اعلم
محب ورا باد دل بیملالت
عدوی ورا جان بغم باد مدغم
الا ای که مدحت برای محبان
بود شهد و از بهر اعدا بود سم
نه من سیر گردم ز مدح تو و نی
حریصان دنیا ز دینار و درهم
تو خود مظهر ارحم الراحمینی
صغیرت سگ آستانست اِرحَم