صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵ - در تهنیت عید مولود

مرحبا عیدی که در آن شد ز رحمت فتح باب

یعنی از برج نبوت سر برآورد آفتاب

مرحبا عیدی که در آن ز امر رب‌العالمین

رحمه للعالمین برداشت از صورت نقاب

مرحبا عیدی که در آن چون دل صاحبدلان

شد جهان روشن بنور حضرت ختمی مآب

الصلا ای عشق بازان الصلا ای عارفان

مظهر حسن ازل بیرون خرامید از حجاب

ایکه دیدار حقت باید ببین او را که گفت

من‌رآنی قدر أی الحق آنشه گردون جناب

در شهود آمد ز غیب آن عالم علم لدن

کز قفایش چاکر آسا جبرئیل آرد کتاب

هم ز کاخ رفعتش عرش معلا پایه‌ای

هم ز بحر قدرتش دریای امکان یکحباب

هم میان اولیاء آنماه شمع انجمن

هم میان انبیاء آن شاه فرد انتخاب

جن و انس و دیو ودد از رحمت او بهره‌ور

وحش و طیر و مور و مار از حضرت او کامیاب

دانه‌ئی بی امر آن سرور نروید از زمین

قطره‌ئی بی‌حکم آن حضرت نبارد از سحاب

مصحف و توره و انجلیل و زبور از قول حق

در مدیح اوست یکسر فصل فصل و باب باب

بغض و حبش بهر اعدا و محبش پرورد

آنگناه اندر گناه و این ثواب اندر ثواب

چون بمحشر از شفاعت بهر امت دم زند

محو گرداند حق از لوح جز احرف عقاب

گرچه جرمت بیحسابست از حساب خود مترس

ایکه مهر او بود حسب تو در روز حساب

دشمن او نشنود هم دوستدارش ننگرد

آن یکی بوی بهشت و این یکی روی عذاب

پیچ و تاب حشر باشد منکرش را تابعش

جز که از گیسوی حورالعین نبیند پیچ و تاب

جان فدای آن شهنشاهی که خواند عبد او

خویشرا شاه دوعالم شیر یزدان بوتراب

مرتضی آنکس که بی‌مهرش بدرگاه خدا

گر دعای انبیا باشد نگردد مستجاب

گفت احمد شهر علمم من علی باب منست

جان من در شهر میباید شدن داخل ز باب

دشمن ار جوید از او دوری نباشد این عجب

دایماً خفاش از خورشید دارد اجتناب

شاه مردان شیر یزدان آنکه در روز مصاف

از نهیبش می‌شدی شیر فلک را زهره آب

برق تیغش آتشی بودی که گر خلق جهان

خصم وی بودند جان جمله می‌کردی کباب

عرصه عالم ز رو به خصلتان خالی نشد

تا نکرد آن شیرمرد بی‌بدل پا در رکاب

مهر و ماه و ثابت و سیار در هر روز و شب

روشنی از خاک درگاهش نمایند اکتساب

چون ولای او نهد پا در میان قلب مخوف

گر همه سیماب باشد خیزد از وی اضطراب

هیچکس زامرش نیارد روی بر تابد بلی

بردن فرمان او فرض است بر هر شیخ و شاب

رهبر پیر و جوان شاهی که گر فرمان دهد

بازگردد پیر را بار دگر عهد شباب

هرکه را برک و نوا بخشد بعمر خویشتن

روی فقر و بینوائی را نمی‌بیند بخواب

دل بغیر او مبند ار تشنه فیضی بلی

کی توانی کرد دفع تشنه کامی از سراب

مهرش آن اکسیر باشد کانکه را آید بدست

میتواند کرد قلب تیره خود زر ناب

قل کفی را گر بقر آن خوانده بی‌میدان که هست

مرتضی مقصود از من عنده علم‌الکتاب

مهر احمد با ولای مرتضی توأم بود

راستی گر جوئی احمد راسوی حیدر شتاب

خلق را احمد بوی میخواند گویا مولوی

بهر این گفت آفتاب آمد دلیل آفتاب

هان مگو دیگر تماشای گل رخسار او

نیست ممکن چونکه گل رفت و گلستانشد خراب

بین رخ فرزند او صابر به یاد روی وی

آری آری بوی گل را از که جوئیم از گلاب

دست بر دستت تا دست علی دستش صغیر

دست از دستش مدار و رو ز درگاهش متاب