فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۷ - کاوهٔ آهنگر و درفش کاویانی و ساخته شدن گرز گاوسر

چنان بُد که ضحاک را روز و شب

به نام فریدون گشادی دو لب

بر آن برز بالا ز بیم نشیب

شده ز آفریدون دلش پر نهیب

چنان بُد که یک روز بر تخت عاج

نهاده به سر بر ز پیروزه تاج

ز هر کشوری مهتران را بخواست

که در پادشاهی کند پشت راست

از آن پس چنین گفت با موبدان

که ای پرهنر باگهر بخردان!

مرا در نهانی یکی دشمن‌ست

که بر بخردان این سخن روشن است

به سال اندکی و به دانش بزرگ

گوی بدنژادی دلیر و سترگ

اگر چه به سال اندک ای راستان

درین کار موبد زدش داستان

که دشمن اگر چه بود خوار و خُرد

نبایدت او را به پی بر سپرد

ندارم همی دشمن خُرد خوار

بترسم همی از بد روزگار

همی زین فزون بایدم لشکری

هم از مردم و هم ز دیو و پری

یکی لشگری خواهم انگیختن

ابا دیو مردم برآمیختن

بباید بدین بود هم‌داستان

که من ناشکیبم بدین داستان

یکی محضر اکنون بباید نوشت

که جز تخم نیکی سپهبد نکشت

نگوید سخن جز همه راستی

نخواهد به داد اندرون کاستی

ز بیم سپهبد همه راستان

بر آن کار گشتند هم‌داستان

بر آن محضر اژدها ناگزیر

گواهی نوشتند برنا و پیر

هم آنگه یکایک ز درگاه شاه

برآمد خروشیدن دادخواه

ستم دیده را پیش او خواندند

بر نامدارانش بنشاندند

بِدو گفت مهتر به روی دژم

که بر گوی تا از که دیدی ستم؟

خروشید و زد دست بر سر ز شاه

که شاها منم کاوهٔ دادخواه

یکی بی‌زیان مرد آهنگرم

ز شاه آتش آید همی بر سرم

تو شاهی و گر اژدها پیکری

بباید بدین داستان داوری

که گر هفت کشور به شاهی تو راست

چرا رنج و سختی همه بهر ماست؟

شماریت با من بباید گرفت

بدان تا جهان ماند اندر شگفت

مگر کز شمار تو آید پدید

که نوبت ز گیتی به من چون رسید

که مارانت را مغز فرزند من

همی داد باید ز هر انجمن

سپهبد به گفتار او بنگرید

شگفت آمدش کآن سخن‌ها شنید

بِدو باز دادند فرزند او

به خوبی بجستند پیوند او

بفرمود پس کاوه را پادشا

که باشد بران محضر اندر گوا

چو بر خواند کاوه همه محضرش

سبک سوی پیران آن کشورش

خروشید کای پای مردان دیو

بریده دل از ترس گیهان خدیو

همه سوی دوزخ نهادید روی

سپردید دل‌ها به گفتار اوی

نباشم بدین محضر اندر گوا

نه هرگز براندیشم از پادشا

خروشید و برجست لرزان ز جای

بدرّید و بسپرد محضر به پای

گرانمایه فرزند او پیش اوی

ز ایوان برون شد خروشان به کوی

مهان شاه را خواندند آفرین

که ای نامور شهریار زمین!

ز چرخ فلک بر سرت باد سرد

نیارد گذشتن به روز نبرد

چرا پیش تو کاوهٔ خام‌گوی

به سان همالان کند سرخ روی

همه محضر ما و پیمان تو

بدرّد بپیچد ز فرمان تو

کیِ نامور پاسخ آورد زود

که از من شگفتی بباید شنود

که چون کاوه آمد ز درگه پدید

دو گوش من آواز او را شنید

میان من و او ز ایوان درست

تو گفتی یکی کوه آهن برست

ندانم چه شاید بدن زین سپس

که راز سپهری ندانست کس

چو کاوه برون شد ز درگاه شاه

بَرو انجمن گشت بازارگاه

همی بر خروشید و فریاد خواند

جهان را سراسر سوی داد خواند

از آن چرم کآهنگران پشت پای

بپوشند هنگام زخم درای

همان کاوه آن بر سر نیزه کرد

همان‌گه ز بازار برخاست گَرد

خروشان همی رفت نیزه به دست

که ای نامداران یزدان‌پرست!

کسی کاو هوای فریدون کند

دل از بند ضحاک بیرون کند

بپویید کاین مهتر آهرمن است

جهان آفرین را به دل دشمن است

بدان بی‌بها ناسزاوار پوست

پدید آمد آوای دشمن ز دوست

همی رفت پیش اندرون مرد گرد

جهانی بَرو انجمن شد نه خُرد

بدانست خود کافریدون کجاست

سر اندر کشید و همی رفت راست

بیامد به درگاه سالار نو

بدیدندش آن جا و برخاست غو

چو آن پوست بر نیزه بر دید کِی

به نیکی یکی اختر افگند پی

بیاراست آن را به دیبای روم

ز گوهر بر و پیکر از زر بوم

بزد بر سر خویش چون گرد ماه

یکی فال فرخ پی‌افکند شاه

فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش

همی خواندش کاویانی درفش

از آن پس هر آن کس که بگرفت گاه

به شاهی به سر بر نهادی کلاه

بر آن بی‌بها چرم آهنگران

برآویختی نو به نو گوهران

ز دیبای پرمایه و پرنیان

بر آن گونه شد اختر کاویان

که اندر شب تیره خورشید بود

جهان را ازو دل پر امید بود

بگشت اندرین نیز چندی جهان

همی بودنی داشت اندر نهان

فریدون چو گیتی بر آن گونه دید

جهان پیش ضحاک وارونه دید

سوی مادر آمد کمر بر میان

به سر بر نهاده کلاه کیان

که من رفتنی‌ام سوی کارزار

تو را جز نیایش مباد ایچ کار

ز گیتی جهان‌آفرین را پرست

ازو دان بهر نیکی زور دست

فرو ریخت آب از مژه مادرش

همی خواند با خون دل داورش

به یزدان همی گفت زنهار من

سپردم تو را ای جهاندار من

بگردان ز جانش بد جاودان

بپرداز گیتی ز نابخردان

فریدون سبک ساز رفتن گرفت

سخن را ز هر کس نهفتن گرفت

برادر دو بودش دو فرخ همال

ازو هر دو آزاده مهتر به سال

یکی بود ازیشان کیانوش نام

دگر نام پرمایهٔ شادکام

فریدون بریشان زبان برگشاد

که خرم زیید ای دلیران و شاد

که گردون نگردد به جز بر بهی

به ما بازگردد کلاه مهی

بیارید داننده آهنگران

یکی گرز فرمود باید گران

چو بگشاد لب هر دو بشتافتند

به بازار آهنگران تاختند

هر آن کس کز آن پیشه بُد نام‌جوی

به سوی فریدون نهادند روی

جهان‌جوی پرگار بگرفت زود

وزان گرز پیکر بٕدیشان نمود

نگاری نگارید بر خاک پیش

همیدون به سان سر گاومیش

بر آن دست بردند آهنگران

چو شد ساخته کار گرز گران

به پیش جهان‌جوی بردند گرز

فروزان به کردار خورشید بُرز

پسند آمدش کار پولادگر

ببخشیدشان جامه و سیم و زر

بسی کردشان نیز فرخ امید

بسی دادشان مهتری را نوید

که گر اژدها را کنم زیر خاک

بشویم شما را سر از گرد پاک