سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۴۸

خوردی شراب ناب سرانجامیی تو رفت

شرم نگه ز نرگس بادامیی تو رفت

رنگ از رخ حیا ز می آشامیی تو رفت

رفتی به بزم غیر نکو نامیی تو رفت

ناموس صد قبیله به یک خامیی تو رفت

زاهد اگر به دامن پاکت برد سجود

عاشق به عصمت تو فرستد اگر درود

هر دم رسد ز گردش افلاک این سرود

اکنون اگر فرشته نکو گویدت چه سود

در شهرها حکایت بدنامیی تو رفت

امروز از عذار تو رفتست نور حسن

از هرزه گردی تو نمانده شعور حسن

می گفت همچو زلف به گوش تو شور حسن

همصحبت رقیب شدی از غرور حسن

نام خوش تو بر سر خودکامیی تو رفت

آنها که خویش را به تو غمخوار کرده اند

رسوا تو را به کوچه و بازار کرده اند

از آشنائیت دل و جان عار کرده اند

یاران متفق به تو انکار کرده اند

هر جا حدیث نیک سرانجامی تو رفت

ای سیدا به نرگس شوخت نظر نماند

تیری که در بساط کمان داشت پر نماند

زخمی ز نیش خنجر او بر جگر نماند

با کاو کاو غمزه نظیری نظر نماند

فارغ نشین که خون دل آشامیی تو رفت