سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۳۱

تا به می خوردن به گلشن آن گل رعنا نشست

غنچه از خون جگر لبریز در مینا نشست

قمری از خود دست شست و عندلیب از پا نشست

سرو من روزی که با شمشاد و گل یکجا نشست

یک سر و گردن به خوبی از همه بالا نشست

از سر کوی که آن مه با قد دلجو گذشت

از لب بام فلک غوغای های و هو گذشت

شور و محشر شد عیان هر جانب آن بدخو گذشت

رسته خیز انگیخت از چین جبین هر سو گذشت

نوبهار آمیخت با خاک زمین هر جا نشست

داشتم در کنج عزلت مدتی چشم پرآب

رقص می رفتم به روی آب مانند حباب

با من بی کس شبی از آسمان آمد خطاب

رسم و آئین غریبی یاد گیر از آفتاب

صبحدم تنها برآمد شام غم تنها نشست

ای نگاهت دلربایان جهان را دلرباست

قامت رعنای تو بالا بلندان را بلاست

چون تو آشوب زمان و آفت دوران کجاست

تا ز جا برخاستی سر فتنه ای بر پای خاست

تا نشستی در دل من آتشی از پا نشست

ای خطت باشد به چشم سیدا فصل ربیع

قامتت باشد به محشر خاکساران را شفیع

می کنی از یک نگاه گرم شیران را مطیع

آهوی چشم تو را برگرد سر گردد بدیع

کو به زیر تیغ بیداد تو بی پروا نشست