چو غنچه تا به تبسم کشادهای لبها
برند نام تو مردم به جای یاربها
ندا کنند به کوی تو زاهدان شبها
زهی به غمزه جانسوز برق مذهبها
به خنده نمکین نوبهار مشربها
شبی که روی خود ای ماه من عیان کردی
الف به سینه گردون ز کهکشان کردی
هلال را ز شفق شاخ ارغوان کردی
به یک کرشمه که در کار آسمان کردی
هنوز میپرد از شوق چشم کوکبها
خزان رسید و ز باغ اهل عیش و غم رفتند
وداع کرده چمن را به یک قلم رفتند
نسیم و نکهت گل از قفای هم رفتند
سبک روان به نهانخانه عدم رفتند
بر آستانه چو نعلین مانده قالبها
چو شمع بود ز سودای او دلم در تب
رسید بر سر بالینم آن نگار امشب
چو غنچه هست کنون این سخن مرا بر لب
گذشتم از سر مطلب تمام شد مطلب
نقاب چهره مقصود بود مطلبها
چو گردباد کنم سیر دشت و هامون را
زنم به خاک دل غوطه خورده در خون را
دهم به زلف و خط یار جان محزون را
از آن به تیرگی شب خوشم که مجنون را
سیاه خیمه لیلی بود دل شبها
ستاره ها به فلک گرچه شکر و شیرند
برای ریختن خون خلق شمشیرند
همیشه در پی ما اوفتاده چون تیرند
نه روز ثابت سیاره ترک ما گیرند
نه شب به خواب روند این گزنده عقربها
چو سیدا به همه کرده پیروی صایب
نهاده بعد غزل رو به مثنوی صایب
شده به اهل سخن یار معنوی صایب
فتاده تا به ره طرز مولوی صایب
سپند شعله فکرش شدست کوکبها