سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۷

دلا ز بزم حریفان چو غنچه پنهان باش

بپوش دیده و دور از شکست دوران باش

برو ز گلشن و در گوشه بیابان باش

ز خارزار تعلق کشیده دامان باش

بهر چه می کشد دل ازو گریزان باش

مرو به باغ اگر باغبان تو را پدر است

نظر به سایه سنبل مکن که دردسر است

به بوستان شب و روز این نوا زنی شکر ست

قد نهال خم از بار منت ثمر است

ثمر قبول مکن سرو این گلستان باش

بهار عمر گذر کرده است نادانی

دمی بیا و نشین صحن سنبلستانی

بنوش باده هر سوی ساز جولانی

در این دو هفته که چون گل در این گلستانی

گشاده روی تر از راز می پرستان باش

همیشه حرف تو از باده نوشی خلق است

قبا بدوش تو از خودفروشی خلق است

بدهر زینت اگر جامه پوشی خلق است

کدام جامه به از پرده پوشی خلق است

بپوش چشم خود از عیب خلق عریان باش

به گوش زاغ نواهای زاغ دلخواه است

به چشم خویش زغن بلبل سحرگاه است

در آشیانه خود جغد صاحب جاه است

درون خانه خود هر گدا شهنشاه است

قدم برون منه از حد خویش سلطان باش

خزان شدی دیگر امید از بهار تو نیست

می نشاط به اندازه خمار تو نیست

کنون شکایت اهل جهان شعار تو نیست

تمیز نیک و بد روزگار کار تو نیست

چو چشم آئینه بر خوب و زشت حیران باش

چو سیدا به چمن کرده ام وطن صایب

چو کلک خود شده ام شمع انجمن صایب

مرا به گوش رسیدست این سخن صایب

ز بلبلان خوش الحان این چمن صایب

مرید زمزمه حافظ خوش الحان باش