دم صبح خورشید زرین رکاب
برآمد به میدان افراسیاب
کمر خنجر فتح را برکشید
سیاهوش شب را سر از تن برید
شه کامجو شاه سبحانقلی
شد آئینه دهر ازو منجلی
چه شه سرمه چشم روی زمین
چه شد حامی ملک و اسلام دین
به بالای تخت آن شه کامران
تو گویی که عیاست بر آسمان
کلاه مرصع به فرقش ز دور
نمایان چو خورشید از کوه نور
به دستار آن شه پری همچو دال
چو از قبله باشد نمایان هلال
ز مادر نزاده چو او شهریار
ازو تخت شاهی شده نامدار
سبک کوه در پیش تمکین او
همیشه بود عدل آئین او
چو او شاه در مسند سروری
ندیدست از آدمی تا پری
ز نامش شرف دولت بخت را
ز پا بوس او آبرو تخت را
بخارا شد از مقدمش محترم
چو از مصطفی شد مکرم حرم
ریاضت نمودار از روی او
عبادت ز محراب ابروی او
سرافراز شد تخت و افسر ازو
چراغ شهان شد منور از او
زبان باز کرد آن شه معتبر
پس از فتح اورگنجی خیره سر
که ای نامداران اقلیم گیر
مرا تافته نیتی در ضمیر
یکی خدمتی از دل و جان کنم
پیاده طواف بزرگان کنم
همه عزل و نصب جهان ز اولیاست
طواف بزرگان شهان را رواست
کنیم ابتدا از شه نقشبند
شویم از طوافش همه ارجمند
بگفتند با شه امیر و وزیر
تویی پیشوایی صغیر و کبیر
کنون رأی ما تابع رأی توست
سر ماست هر جا کف پای توست
همان دم نهادند شاه و سپاه
ز اخلاص روی عزیمت به راه
پیاده ز دروازه بیرون شدند
به ره گرم مانند مجنون شدند
کند پایه مملکت را قوی
اگر شاه سازد پیاده روی
دهد عرصه ملک خود امتیاز
پیاده رود شاه شطرنج باز
ز هر سوی مردم شه اندر میان
چو انجم به گرد مه و آسمان
رساندند خود را چو مد نگاه
به درگاه آن روضه شاه و سپاه
چه روضه اجابت مجاور درو
نشسته فلک چون مسافر درو
گشاده درش همچو دست دعا
ز زنجیرش آید صدای درا
غم دهر از آستانش خجل
ز ابروی طاقش گره منفعل
ز چوگان او ماه اندر حجاب
ز قندیل او منفعل آفتاب
زمینش جبین سای آزادگان
هوایش فرح بخش افتادگان
به اطراف او جلوه گر سایلان
چو بر گرد کوی بتان عاشقان
ستونش بر ایوان آن خوش مکان
خط کهکشانیست بر آسمان
ز حوضش خورد رشک آب حیات
به نخلش حسد برده شاخ نبات
به خاکش نهادند روی نیاز
بخواندند دیگر دو رکعت نماز
به قرآن کشادند حفاظ لب
نشستند بر یک ز روی ادب
پس از ختم قرآن برای دعا
کشادند از هر طرف دستها
خدایا تو این شاه دلخواه را
شه مرحمت کیش آگاه را
نگهدار تا روز محشر ز رنج
که ما را تن صحت اوست گنج
به اعداش او را زبردست کن
سر دشمنان پیش او پست کن
شب و روز فتح و ظفر یار باد
خدای جهانش نگهدار باد
چو بر آخر آمد اساس دعا
شه بحر و بر خاست آن دم ز جا
چو آمد به شهر آن شه پاکدین
نظر کرد سوی یسار و یمین
دگر باره گفت ای بزرگان عهد
به طوف مزارات داریم جهد
عنان می کشد راز پنهان مرا
سوی روضه شاه مردان مرا
سرم گرم گشته ز سودای بلخ
مرا برده از جا تمنای بلخ
همه دست بر سینه بگذاشتند
سر خود علم وار برداشتند
بگفتند هر یک تو را چاکریم
به فرمان تو جمله فرمان بریم
طلب کرد رخش آن شه کامیاب
هماندم درآورد پا در رکاب
ز دروازه بیرون شد آن کامجو
به دنبال آن خلق ماندند رو
خروش روا رو به عالم فتاد
بیابان لبالب شد از گردباد
نمودند سرعت چنان بر سمند
که شد آتش از نعل اسپان بلند
یک اسبه رسیدند مانند سیل
از آنجا به قرشی نهادند میل
دو سه روز کردند آنجا قرار
پس آنگاه گشتند از آنجا سوار
ربودند از دیده ها خواب را
نمودند منزل لب آب را
شب و روز کردند طبل رحیل
چو یوسف رسیدند نزدیک نیل
نمایان شد از دور دریای آب
زمینش چو سیماب در اضطراب
چو دریا برد چشم سیاره را
حبابش کند آب نظاره را
چو دریا بود نه فلک یک حباب
درو گوش ماهی مه و آفتاب
فلک از تماشای او بی حضور
به گردابش افتاده دریای شور
بود ماهیش فیل گردون شکوه
زده موج تیغش به البرز کوه
خط کهکشان گشته تمثال او
فلک زورق و مه بود سال او
ز آبش بود آئینه منفعل
برد عکس موجش سیاهی ز دل
به عمقش فرو رفته فکر متین
بود گاو آبیش گاو زمین
به جد و حمل خاک او داده قوت
بود مرغآبی او دلو و حوت
صدف ناخن آدم آبیش
گهر بیضه غاز و مرغابیش
کف حاتم از ساحلش متهم
توان گفت او را محیط کرم
لبش چون لب دلبران آبدار
کنارش گرفته به کوثر کنار
ندارد ز سر تا به پا کوتهی
به دریای رحمت شود منتهی
چو شه بر لب آب منزل گرفت
فلک کشتی خود به ساحل گرفت
چو گردید آتش به آن شه مکان
به کشتی خدای جهان داد جان
درآمد به پرواز چون مرغ روح
خضر بادبان لنگرش عمر نوح
چه کشتی یکی ماهی بحر جان
نگین سلیمانش اندر دهان
چه کشتی کزو بحر شد محترم
بود ماهی یونس اندر شکم
به کشتی چو بنشست آن کان حلم
بدل گشت دریا به دریای علم
رسیدش سر بحر از آن شه به اوج
چو دریای احسان درآمد به موج
به دریا چو شه کرد کشتی روان
به یکجای شد مجتمع بحر و کان
درآمد به فرمان شه خشک و تر
روان گشت حکمش به بحر و به بر
گذر کرد آن شاه عالی مکان
ز دریا به همراه تخت روان
ز آغوش کشتی شه نامور
برآمد برون از صدف چون گهر
دل کشتی از شه چو خالی فتاد
به دریا شد و سینه بر غم نهاد
ز دنبال شه مردمان فوج فوج
به دریا نهادند رو همچو موج
گریزان شد از بیم ایشان نهنگ
که شد بحر مأوای شیر و پلنگ
ز گردون بر آمد همان دم خروش
ز بحر آدم آبی آمد به جوش
کسی کو برآمد ز بحر گمان
چرا سهم سازد ز آب روان
ز دنبال آن خسرو کامیاب
گذشتند چون باد صرصر ز آب
شد از حکم آن شاه صاحبقران
سوی بلخ دریای لشکر روان
بیا ساقی آن باده جام جم
شود لشکر غم ازو متهم
به من ده که امروز شیری کنم
برآیم ز خود قلعه گیری کنم