سیدای نسفی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۸ - مثنوی درباره قحطی در سمرقند و بخارا از برای قیمتی نظم کرده

دم صبح دهقان زرینه طشت

برآمد پی آبداری به دشت

ز تاب نفس دهر را برفروخت

سراپای کشت جهان را بسوخت

عیان شد به یک بار قحط از جهان

چو مه نرخ نان رفت بر آسمان

گیاهی نماندش به روی زمین

به یکدانه گندم دو صد خوشه چین

فلک گشت از بار گردش سبک

شد ایلک ز بی آردی ها تنگ

ز دوران به گندم رسیدش شکست

ز غم بر شکم آسیا سنگ بست

ز امساک پرویزن آبنوس

شده قرص خورشید نان سبوس

به کف تخته چوبی پلاسی به دوش

به درها گدایی کنان نان فروش

به دیگ هوس آب شد پیه و جز

به گلخن شده پیش کار آشپز

شکم ها به فریاد مانند سنج

ز غم ریش ها گشت ماش و گرنج

فراموش شد خوردنی از میان

نمی برد کس نام دستار خوان

ز بی قوتی شد کمان گوشه گیر

به دریوزه سوی نشان رفت تیر

زنان جمع گشتند گرد تنور

که نان کرده روزی از اینجا عبور

تنوری که بودی درو قوت روح

بگردید گرداب طوفان نوح

به بالای دیگ ایستاده سپاه

به کفگیرها می کشیدند آه

نهادند در پهلوی میهمان

به جای تنک سفره شمع دان

زنان گشت دستار خوان ها تهی

فقیران خراب از غم فربهی

ز هم ساختند اقربایان نفور

نشستند از یکدیگر دور دور

در کوی کردند خلق استوار

ببستند همچون لب روزه دار

به یاد لب نان گندم گدا

زدی سنگ بر سینه چون آسیا

میسر نشد دیدن روی نان

بسی خلق نان گفته دادند جان

لبالب شد از مرده بازار و کوی

جهان پاک گردید از مرده شوی

بخارا تل خواجه اسحاق شد

سمرقند یک کوچه قاق شد

ز غم گشت پشت جوانان دو تا

ز سودای نان پیر شد اشتها

دهن هر که جنبانید بیرون ز کو

گدایان گرفتند راه گلو

ملاحت ربود از جوانان فلک

ز روی زمین رفت آب و نمک

کنی گر خمیر از سبوس درشت

به بالای او می شود جنگ مشت

برون رفت سیری ز خورد و کلان

به مور و ملخ شد برابر دهان

شد از آرد غربال ضیق النفس

به ایلک نشد حاجت هیچ کس

زن از شوهر خویش جستی نفاق

به دستش همان لحظه دادی طلاق

به دختر نمی کرد مادر نظر

ز فرزند بیزار گشته پدر

جهان گشت در چشم مردم سیاه

برون آمد از خانها دود آه

برآمد فغان از طبق ها چو سنج

ورم کرد چون کوس دیگ گرنج

چنان ماش پنهان شد از دیده ها

شدند اهل عالم همه ماشبا

رود گر ز کشک جواری سخن

شود آب دندان به دیگ دهن

به دوکان قصاب آمد گزند

خجل شد کبابی ز سیخ بلند

ز پروانها رفت دلهای جمع

ز بی روغنی آب شد مغز شمع

پی دانه صیاد شد سینه چاک

غم دام را برد آخر به خاک

ز بی قوتی اسپها زیر پا

نجنبند چون اسب چوبین ز جا

ز فکر شتر ساربان شد خراب

شب و روز کنجاره بیند به خواب

ز بس صرف شد عمر مردم بدو

نشد حاصل هیچ کس نیم جو

بنان شد گرو جامه مرد و زن

زمین پر شد از مرده بی کفن

جهان آنچنان گشت بی آب و تاب

که شد خانه دین مردم خراب

از این محنت آنها که بیرون شدند

یقین دان که از مادر اکنون شدند

بیا ساقی آن شربت دلپذیر

که از دیدن او شود چشم سیر

به من ده که نعمت فزاید مرا

در رزق و روزی کشاید مرا