سیدای نسفی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - در صفت شاه نقشبند نور مرقده

ای بر در روضه ات برده فلک التجا

وی ز حریمت شده حاجت مردم روا

از تو شده روشناس آئینه اهل دل

با تو شده منتهی سلسله اولیا

رای دل روشنت طاعت او روز و شب

درد تو شرع نبی ذکر تو ذکر خدا

اطلس گردون بود جای نماز شبت

سجده صبح تو را بال ملک بوریا

باد بهار آمده از پی فراشیت

رشته جاروب را زلف نسیم صبا

سرمه به خاک درت سوده جبین نیاز

بسته به گرد رهت چشم طمع توتیا

خم پی تعظیم تو پشت صغیر و کبیر

وقف سجود درت جبهه شاه و گدا

گوشه ایوان تو منتظر سایلان

کنگره طاق تو تکیه گه مدعا

در خم چوگان تو گشته فلک همچو گوی

پرتو قندیل تو داده زمین را صفا

در ته ایوان تو هست اجابت مقیم

سفره انعام تو پهن به دست دعا

خار سر روضه ات برگ گل آفتاب

سنگ مزارت بود گوهر عالی بها

خنده زنان پیش پیش در صف محشر رود

هر که گل خار تو بر سر خود داده جا

شمع مزار تو را دولت جاوید نور

سایه پروانه اش سوخته بال هما

هر که ز حوضت خورد یکدم آبی به صدق

کی شود از لطف حق تشنه به روز جزا

آدم آبی به بحر از سر صدق و نیاز

خانقهی بهر تو کرده ز گوهر بنا

بر سر بازار تو داروی هر درد بود

گریه و زاری به من نقد تضرع بها

تا تو خریدار را جانب خود خوانده ایی

در ره اقبال تو فیض دکان کرده وا

خلدنشینان خاک از تو کنند التماس

لشکر ارواح را بس که تویی پیشوا

نام شریعت علم شد به شه نقشبند

وی لقبت در جهان خواجه مشکل گشا

روی به درگاه تو عاجزم آورده ام

پادشها گوش کن عرض من بینوا

بنده ام و از گنه روی سیه کرده ام

مضطربم از رسول منفعلم از خدا

توبه به لب گفته ام جرم بدل کرده ام

هر چه ز من سر زده بود سراسر خطا

توبه کنون کرده ام بر لب پیمان درست

از ته دل داده ام دست به عهد وفا

روی مرا آب و رو بخش ز آب عقیق

در دو الم ساخته رنگ مرا کهربا

کعبه درمان تویی سالک رنجور من

درد خود آورده ام بهر امید دوا

طوف سر کوی تو بر سرم افتاده است

قامت من راست کن در ره خود چون عصا

چشم ز خجلت کجا باز کند سوی حق

گر تو نکردی شفیع بر گنه سیدا

دست تهی سایلم آمده ام بر درت

از تو بود مطلبم حاجت هر دو سرا

دیده بینای من پیش تو اعما بود

چشم و چراغ منی باش مرا رهنما

بهر تسلی به خود می کنم این آرزو

ای شه عالی نسب تو به کجا من کجا

بیهوده گویی مرا بود هنر پیش از این

دست من و بعد از این دامن مدح شما