سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۶

دمید خط و در آغوش من نمی آیی

بهار گشت و به سیر چمن نمی آیی

تو بوی یوسف مصری و من چو یعقوبم

چرا برون شده از پیرهن نمی آیی

ز وعده های تو شد گوهر دل من آب

گداختم ز غم ای سیمتن نمی آیی

شراب می خوری و می روی ز خود هر دم

کباب می کنی و در سخن نمی آیی

برو به باغ نظر کن به روی بلبل و گل

چرا شکفته چنین پیش من نمی آیی

درون دیده من چون نگه بود جایت

تو نور چشم منی در وطن نمی آیی

در انتظار وصال تو سیدا شده پیر

خزان رسید و تو ای گل بدن نمی آیی