چرا به کلبه ام ای دلربا نمی آیی
به سویم ای چمن دلگشا نمی آیی
به بنده خانه خود پا نمی نهی هرگز
تو پادشاهی و سوی گدا نمی آیی
چو غنچه صد گره افتاده است در کارم
تو پیشتر ز نسیم صبا نمی آیی
قدم ز بار غمت خم شدست چون محراب
به پرسشم ز برای خدا نمی آیی
به جستجوی وصالت فتاده ام از پا
به دستگیری من چون عصا نمی آیی
حیا اگر به خرام تو سد راه شده
کشیده باده برون از حیا نمی آیی
دلی که مهر تو دارد چرا نمی پرسی
کسی که با تو بود آشنا نمی آیی
حصار عافیت شمع نیست جز فانوس
چرا به خانه من بی ابا نمی آیی
شبی به کوی تو با صد نیاز خواهم رفت
اگر تو در طلب سیدا نمی آیی