سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۰

فلک از کهکشان چون سینه چاکست پنداری

زمین از جوش غمناکان سر خاکست پنداری

به چشم خونفشانم گر کنی نظاره مژگان را

به گرداب اوفتاده مشت خاشاکست پنداری

کرم کیفیتی چون باده بخشد جان سایل را

کف دست کرامت پنجه تاکست پنداری

پریشان می کند از سرکشی مغز سر گل را

به گلشن شاخ سنبل مار ضحاکست پنداری

ز بس همچون هدف گیرم به دندان ناوک خود را

خدنگش در دهانم چوب مسواکست پنداری

ز پابوسش جبینم سیدا روزی که آساید

سرم تا دامن محشر به افلاکست پنداری