شمع بزمی و چو یوسف به نظر میآیی
از کدام انجمن ای جان پدر می آیی
نیست مرغان چمن را خبر از آمدنت
بس که چون بوی گل و باد سحر میآیی
سرو چون سایه نفس سوخته در دنبالت
از کجا برزده دامن به کمر میآیی
چهره افروخته پوشیده قبای گل نار
بر سر سوختگان همچو شرر میآیی
هر کجا جلوه کنی سبز شود شاخ نبات
همچو طوطی مگر از کان شکر میآیی
پی نبردست کسی جای تو شبها به کجاست
می روی شام چو خورشید و سحر میآیی
تشنه گان را ز لب خود دم آبی ندهی
گرچه سیرابتر از لعل و گهر میآیی
شبنم از روی تو می ریزد و گل می روید
از کدامین چمن ای غنچهٔ تر میآیی
سیدا پیکر خود فرش رهت ساخته است
بامیدی که تو از خانه به در میآیی