سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۷

از شکایت دل نمی‌سازد ز ما اندیشه‌ای

آشنای ما بود یار ملامت‌پیشه‌ای

پادشاهی کو ز ملک خود نمی‌گیرد خبر

مرده شیری بود افتاده دور از بیشه‌ای

می‌روم امروز از میخانه با چشم پر آب

تا چرا در پای خم خالی نکردم شیشه‌ای

پایداری در ستون قصر دولت بی‌تهیت

برنیاید چست در نخلی که نبود ریشه‌ای

بر دعای خیر روح رفتگان را شاد کن

خاکساران را نباشد جز گدایی پیشه‌ای

می‌دهد کلکم ز فیض عالم بالا خبر

در سخن چون خامه من نیست دور اندیشه‌ای

سیدا چون کوهکن دارم به جان کندن سری

کار خود را می‌کنم آخر به پشت تیشه‌ای