سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۳

افتاد بر سر من سودای کاکل تو

چون بوی سنبل افتم در پای کاکل تو

گرد سر تو گردم بهر امیدواری

شد مدتی که هستم جویای کاکل تو

چون بوی نافه نبود آرام در دماغم

دارد مرا پریشان غمهای کاکل تو

دل را که کوه قاف است در پیش او پر کاه

آویخته به یک مو ایمای کاکل تو

شبها به یاد زلفت پیچد به خود چو زنجیر

چون سیدا کسی نیست شیدای کاکل تو