سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۷

اگر یک دم شود خالی ز موج می سبوی من

نفس چون حلقه های دام پیچد بر گلوی من

هوای کوچه گردی نیست فرزند مرا بر سر

نمی آید به بیرون از حریم غنچه بوی من

مرا یک ره نمی آید به بر سرو روان او

ثمر هرگز نمی بندد نهال آرزوی من

دهد با تشنگان آب خدایی ساغر خشکم

شوند آسوده خلق از سایه نخل کدوی من

ز خود رم خورده در دام فریب کس نمی افتد

مشو ای گردباد آشفته بهر جستجوی من

گل رعنا برد رشک خزان و نوبهارم را

نمی سازد ز یکدیگر جدایی رنگ و بوی من

ز صحبت دست شستم روی تا در خلوت آوردم

طهارت می کنند این قوم با آب وضوی من

زبان خامه ام ای سیدا تا شعله افشان شد

به خود چون موی آتشدیده می پیچد عدوی من