سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۵

جنونم دشت پیما شد کن ای مجنون حذر از من

بیابان داغها چون لاله دارد بر جگر از من

من آن صیدم که خاطرجویی صیاد می سازم

قفس کی می تواند کرد قطع بال و پر از من

ملامت گوی را از شکوه اش گرم است بازارش

زبان تیز و روی سرخ دارد نیشتر از من

زلیخا کرد انشا نامه ای از مصر با کنعان

که تا باشیم در عالم پسر از تو پدر از من

به وقت سوختن در انجمن پروانه می گوید

اگر هست اهل دردی پا گذارد پیشتر از من

به عزم کعبه بستم رخت در بتخانه افتادم

ندارد این بیابان رهروی گمراه تر از من

به بلبل گفت وقت رحلت گل از چمن شبنم

فغان از باغبان و ناله از تو چشم تر از من

به یاد زلف او شب تا سحر پرواز می سازم

نمی بیند به خواب آسایشی بالین پر از من

چسان چشم از تماشای جمالش کام برگیرد

پریرویی که غایب می شود در یک نظر از من

به گوش غنچه حرفی گفت گل وقت وداع او

ز تو زاری و آه از سرو و زور از خار و زار از من

زدم بر آب بعد از سوختن خاکستر خود را

جنون افگند شوری عاقبت در بحر و بر از من

مرا از چوب صندل ای طبیبان نیست بهبودی

مکش امروز چون راحت پرستان دردسر از من

مرا با اهل دل چون حلقه زنجیر پیوند است

جز از خویش دارد هر که می گیرد خبر از من

به جستجوی او گردم به یک دم گرد عالم را

غبارآلوده گردد مهر هنگام سفر از من

مرا از مادر ایام پندی هست در خاطر

شنو ای یوسف جان ها به ارواح پدر از من

به مطرب سیدا در بزم او میگفت از مستی

نوا از زنی ترنم کردن از تو شعر تر از من