از دهر بس که کلفت بسیار می کشم
از همنفس ، چُو آینه آزار می کشم
شمعم ز گریه کلفت بسیار می کشم
از نور چشم خویش من آزار می کشم
از بخت تیره بر هوس دل نمی رسم
این رشته در گهر به شب تار می کشم
تا از مقامِ خُود ، نگذارم قَدم برون
دیوار گرد خویش چو پرگار می کشم
آئینه ام ز صحبت صیقل رسیده است
آسودگی ز الفت زنگار می کشم
یکدانه تا ز کاه کشانم شود نصیب
دندان زهر از دهن مار می کشم
از بی رگانِ وقت ، صدایی نشد بلند
خود را چو کبک بر سر کهسار می کشم
گاهی متاع خود که به بازار می برم
دامان و آستین خریدار می کشم
بی توبه می کنم طمع مغفرت ز حق
بر کعبه نارسیده ز پا خار می کشم
گرمای روز حشر بیادم چو بگذرد
دامن ز سایه ته دیوار می کشم
اندیشه از حساب قیامت چرا کنم
بر من هر آنچه هست سزاوار می کشم
آئینه ام به صحبت روشنگر آمدست
امروز انتقام ز زنگار می کشم
اندیشه کرده ، روَم سویِ اهلِ جود
سودای خود ز خانه به بازار می کشم
محراب وار قبله عالم نمی شوم
هر چند نقش خویش به دیوار می کشم
دست طلب نمی کنم از آستین برون
دامان خود ز پنجه غمخوار می کشم
از بهر نوش نیش ز زنبور می خورم
در گنج می روم ز دم مار می کشم
لب تشنه ام و لیک به یک قطره چون صدف
در بحر انتظاریی بسیار می کشم
خواهم که دست خود به عصا سازم آشنا
در پای خویش سرزنش از خار می کشم
پاکی نهاده ام به سر کوچه طلب
از محتسب عتاب ز رفتار می کشم
دستم ز کوتهی گرهی وا نمی کند
از پابرهنگی ستم از خار می کشم
از آفت ستاره دمدار الحذر
مسواک زاهد از سرو دستار می کشم
مرغان در آشیانه به منقار خس برند
من چون روم به خانه ز پا خار می کشم
از یار شکوه کردم و دارم زانفعال
خط بر زمین ز شوخی گفتار می کشم
مسواک زاهد از سرو او دور می کنم
دندان این ستاره دمدار می کشم
حاصل نشد ز گوشه نشینی مراد من
خود را ز خانه بر سر بازار می کشم
ای سیدا مرا به عصا نیست احتیاج
دست تهی ز دست مددگار می کشم