سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۵

نگاه یار با من بر سر جنگ است می دانم

دل بی رحم او از آهن و سنگ است می دانم

سراغم می کند از هر کس و احوال می پرسد

سلامم می دهد این جمله نیرنگ است می دانم

نظر از ابروی ساقی و مطرب برنمی دارم

قد خم گشته همچون قامت چنگ است می دانم

مکن تکلیف سیر گلشنم ای باغبان دیگر

به دوشم این قبای نارسا تنگ است می دانم

ز اهل جاه دست مطلب خود کرده ام کوته

به پای خواهشم این کفشها تنگ است می دانم

ز گلشن گوشه ویرانه ام ای سیدا خوشتر

نوای جغد را خالی ز آهنگ است می دانم