سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۸

امشب از مستی به پای خم چو خشت افتاده ام

عشرتی دارم که گویا در بهشت افتاده ام

از پس آئینه می کردم تماشا عکس را

بس که دور از امتیاز خوب و زشت افتاده ام

از توکل میر سید از غیب رزقم بی حساب

روزیم شد تنگ تا در فکر کشت افتاده ام

خانه ام در فکر آن نقاش شد بتخانه یی

دیده ام تا صورت او در کنشت افتاده ام

هر چه پایم کرده بود امروز دادندش جزا

سیدا اکنون به فکر سرنوشت افتاده ام