سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۲

صبا آورد دوش از میر عالی نامه‌ای سویم

که از هر جانبی دوران دری بگشاد بر رویم

پی تسلیم جا دارم به سر چون خط پیشانی

که هر حرفش کلیدی شد به قفل چین ابرویم

معطر ساخت چون عنبر سواد او دماغم را

چو گل هر صبحدم وا می کنم او را و می بویم

صفای کاغذش از بس که سازد کار صیقل را

ز عکس پشت او شد صفحه آئینه زانویم

ز لطف او به گردون رفته ام از پله هستی

نه بیند بعد از این سنگ کمی چشم ترازویم

عجب نبود اگر سازد شکر ریزی نی کلکم

که در هند سخن عمریست نعمت پرور اویم

ز خوان هیچ کس از بسکه انگشتی نکردم تر

خط تسلیم داده آسمان بر دست و بازویم

فلک از بزم او ای سیدا تا دورم افگنده

نمی دانم چه می سازم نمی دانم چه می گویم