سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۸

نفس عمریست می پیچد مرا در سینه می ترسم

عجب ماری شده پیدا در این گنجینه می ترسم

به چشم بس که گردد شکلهای مختلف ظاهر

چو بینم عکس خود در خانه آئینه می ترسم

به شهر از شالپوشان بس که پیدا شد خیانتها

به دوش هر که بینم خرقه پشمینه می ترسم

به حق چشم مخمور خود ای ساقی شرابم ده

سیه مست توام کی از شب آدینه می ترسم

به محشر می دهند ای سیدا اعضا گواهی را

به روز گیرودار از همدم دیرینه می ترسم