سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۸

شهر و صحرا درگرفت از آتش رخسار گل

عندلیبان سوختند از گرمی بازار گل

بعد از این گلهای بیخار از چمن خواهد شکفت

بس که شد پامال از جوش تماشا خار گل

غنچه همچون ساقیان مینای پر می در بغل

می دهد باد از صراحی خنده سرشار گل

می کند پردازگر آئینه ها را روشناس

در حقیقت گل فروشانند خدمتگار گل

سیدا در صحبت منعم نباشد بهره یی

باغبان را نیست سودی از زر بسیار گل