سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۷

دارم ز دست داغ دل سامانیان در بغل

دریای خون در آستین گرداب عمان در بغل

عمریست تیرش را به دل از غیر پنهان کرده ام

ترسم که آخر گل کند چون غنچه پیکان در بغل

از فکر روی و زلف او دارد دل من روز و شب

شمع شبستان در نظر جزو گلستان در بغل

او همچو گل دارد نظر بر کیسه پر سیم و زر

ایستاده من در خدمتش چون غنچه سامان در بغل

در جستجویش کرده ام آماده اسباب سفر

از اشک آبم در گلو وز داغ دل نان در بغل

ای از جمالت زلف را چون مار هر سو گنجها

وی از خطت هر مور را ملک سلیمان در بغل

بردند از فکر لبت سر در گریبان غنچه ها

دارند گلها از غمت زخم نمایان در بغل

دل پاره پاره می روم تا درسگاهش سیدا

دارم به یاد زلف او جزو پریشان در بغل