سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۸

ز مهر روی تو گشتیم خاکسار آخر

چو آفتاب به عالم شدیم کار آخر

نهان در آئینه ام از تو هر غبار که بود

خط غبار تو آورد روی کار آخر

چرا به خون نه نشینم که همچو رنگ حنا

پریده رفت ز دست من آن نگار آخر

نشد ز سیمبران حاصلم به جز حسرت

به غیر داغ نبردم ز لاله زار آخر

نه برگ عیش مهیا نه توشه سفری

برون رویم از این شهر شرمسار آخر

کشید حسن تو را خط و زلف تنگ به بر

فتاد ملک تو بر دست مور و مار آخر

به روزگار زدم پنجه سیدا عمری

شکست دست مرا دست روزگار آخر