تا مرا بر سر کلاه در آستینم کردهاند
تاجداران نام خود نقش نگینم کردهاند
سایهپرور دانهای بودم به صحرای عدم
چون سپند آورده خاکسترنشینم کردهاند
نفس و شیطان بسته ترکش بر کمین ایستادهاند
این کمانداران ز هر جانب کمینم کردهاند
پیش از این بودند موران جمع گرد خرمنم
این زمان محتاج دست خوشهچینم کردهاند
روزگاری شد زبان گندمینم دادهاند
قسمت از خوان فلک قرص جوینم کردهاند
بید مجنون نیستم دارم نظر بر پشت پا
پردهها در پیش چشم دوربینم کردهاند
سبزهام چون خار بر سرهای دیوارم مقیم
خط و خالم زینت روی زمینم کردهاند
عندلیبان چمن از نالهام گل چیدهاند
خانهها روشن ز آه آتشینم کردهاند
دست و پای من ز عریانی خجالت میکند
دامنم کوتاهتر از آستینم کردهاند
غنچه بیرون ز باغم خود به خود وامیشود
صندل دردسر از چین جبینم کردهاند
بهر روزی نیست همچون هفته آرامی مرا
سبعه سیاره روی زمینم کردهاند
سید از آنها که عمری چشم یاری داشتیم
سرمهدانها از دل اندوهگینم کردهاند