سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۱

چو بیرون از چمن آن سرو یکتا گرد می آید

به دامن گیریی او بوی گل چون گرد می آید

چو دزدان کرده خود را شمع در فانوس زندانی

مگر در بزم رندان آن مه شبگرد می آید

به احسان داد حاتم دشمن خود را سرافرازی

به خصم خود مروت ساختن از مرد می آید

کدامین غنچه در گلزار می سازد مسیحای

که از گلهای باغ امروز بوی درد می آید

نگه از گوشه چشمان او مستانه می خیزد

برای پرسش دلهای غم پرورد می آید

خزان آورده در صحن چمن پیغام نومیدی

نسیم از بوستان بیرون به آه سرد می آید

بکش پای از طمع ای سیدا با کهربا بنگر

که در پیش پر کاهی به رنگ زرد می آید