سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۶

فصل خزان رسید ز گلها اثر نماند

از بلبلان به باغ به جز بال و پر نماند

کردیم عمر خویش چو گل صرف رنگ و بوی

زاد رهی که بود برای سفر نماند

فانوس کرده در ته دامن چراغ را

پروانه را کسی که شود راهبر نماند

کنعان سپرد یوسف خود را به دست گرگ

دیگر محبت پدری بر پسر نماند

لبریز شد ز جوش گدا کوچه های شهر

چندانکه بر نسیم تلاش گذر نماند

امروز بس که آئینه ها را گرفت زنگ

خاصیتی که بود به صاحب نظر نماند

دادند اهل جود به سایل جواب ها

اکنون به این گروه به جز گوش کر نماند

پیغام ها ز یار شنیدیم و گل نکرد

ما از این نهال امید ثمر نماند

از گریه سیدا سر خاری نگشت سبز

این بار اعتبار به مژگان تر نماند