ای پسر آنها که پیش از برگ بارت دادهاند
بر علف زاری نشان گوسالهوارت دادهاند
خشک خواهد شد دماغت چون زمین شوره زار
بس که آب از جویبار کوکنارت دادهاند
دست بر دامان زلفت بردن آنجا مشکل است
در ره هندوستان یاران قرارت دادهاند
زود گردی چارپا و زینِ بدنامی به پشت
زیر رانت گرچه رخش راهوارت دادهاند
سوی دارالضرب قلابان اشارت کردهاند
بردهاند و وعدههای بی شمارت دادهاند
تنگ شد عالم به چشمت از هجوم خط و زلف
جای خوابی در میان مور و مارت دادهاند
بردهاند از جا دل خشت تو با نقش فریب
تنگههای روی بستی در قمارت دادهاند
صورت خود را به رنگ غازه کن بازار گیر
نقش بینان دست بر نقش و نگارت دادهاند
سرمه خاموشی امشب به کارت کردهاند
کاسههای می به چشم پیر خمارت دادهاند
در گلستان برده سروت را ز پا افگندهاند
گل به چشمانت نمایان کرده خارت دادهاند
خیره چشمان کردهاند آئینهات را همچو موم
پشت کارت دیدهاند و روی کارت دادهاند
تا به تعلیمت زبانش نرم گردد همچو مغز
پشت نان تازه بر آموزگارت دادهاند
در پی حسن خود اکنون رخت بندی بهتر است
بس که اینجا روزگار نابرارت دادهاند
بند در پایت نشد محکم ز پند سیدا
این زمان بر کف عنان اختیارت دادهاند