سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵

درد و داغ غم ز جان عشقبازان برده اند

مدتی شد نعمت از خوان کریمان برده اند

روزگاری شد ز صحرا برنمی خیزد غبار

خاک مجنون را ز دامان بیابان برده اند

کوه را دل گشت سوراخ و به دریا نم نماند

گوهر از آغوش بحر و لعل از کان برده اند

دفتر اشعار خود را به که اندازم در آب

بس که امروز امتیاز از نکته فهمان برده اند

می برد باد خزان گل را ز پیش باغبان

پرده بیداری از چشم نگهبان برده اند

خار ظالم بی ابا از پیش آتش بگذرد

تندی و گردنکشی از شعله خوبان برده اند

حلقه شد پشت کمان و تیر شد پر ریخته

قوت از پیران و کوشش از جوانان برده اند

بعد ازین اهل طمع را منع کردن مشکل است

کاین گروه اول عصا از دست دربان برده اند

بیشتر اهل سخن ناکام رفتند از جهان

طوطیان را خشک لب از شکرستان برده اند

بر لب جان پرور خوبان نمی بینم نمک

روزگاری شد اثر از آب حیوان برده اند

عندلیبان در گلستان بانگ رحلت می زنند

غنچه ها امروز دستی در گریبان برده اند

در چمن شب تا سحر آنها که عشرت کرده اند

وقت رفتن همچو شبنم چشم گریان برده اند

بر زمین افتاده اند و خاک بر سر می کنند

دردمندانی که گوی از دست چوگان برده اند

حلقه تسبیح خود را زاهدان گم کرده اند

رشته جمعیت از زنار بندان برده اند

ای خوش آن قومی که در بر روی حاکم بسته اند

از سر بازار نعمت های الوان برده اند

رهروان را پای در گل مانده است از آبله

دستگیری کردن از خار مغیلان برده اند

در چمن قمری همی گوید به آواز بلند

راستی از طینت سرو خرامان برده اند

تا خلایق در پی نفس و هوا افتاده اند

اختیار از دست فرزندان شیطان برده اند

با لب نانی که مسکینان قناعت کرده اند

روزیی خود را درست از خوان دوران برده اند

طرفه صاحبدولتان آورده دوران روی کار

سفره وا ناکرده کفش از پای مهمان برده اند

سیدا آنها که خرمن ها به غارت داده اند

در قفای خویش آه خوشه چینان برده اند