سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳

مبادا کار من با چشمت ای مژگان خدنگ افتد

گرفتار تو هر کس گشت در قید فرنگ افتد

ز من کرداست سنگ سرمه رو گردان نگاهت را

الهی خاک گردد سرمه و آتش به سنگ افتد

رفیق از کف مده خواهی که در منزل بری خود را

شود سنگ سر ره چون عصا از دست لنگ افتد

لبالب می شود از شیر ماهی دام تن پرور

به کام ناتوانان اره پشت نهنگ افتد

نباشد روزیی جز پاره دل غنچه گل را

خورد خون هر که را همت وسیع و دست تنگ افتد

من آن مجنون بدبختم که از صحرا به شهر آیم

شود اطفال هم دیوانه و قحطی به سنگ افتد

به دشمن سیدا بگذار تیغ پیشدستی را

سر خود می خورد چون خار هر کس تیز چنگ افتد