سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵

دل به دام کاکل آن دلربا افتاده است

این فسونگر در دهان اژدها افتاده است

نیست ممکن از سر کوی تو جای رفتنم

بنده ها از کنده زانو به پا افتاده است

غنچه دل وا شود از صحبت روشندلان

خانه آئینه باغ دلگشا افتاده است

اهل همت را نظر برچینی و فغفور نیست

بر زمین این کاسه از دست گدا افتاده است

بی مربی می کند اندیشه آسودگی

خانه بر دوشی که دور از متکا افتاده است

روزیی خود از زمین و آسمان گیرد به زور

سخت رو هر کس چو سنگ آسیا افتاده است

میوه یی هرگز نچیدم از نهال آرزو

این ثمر ناپخته از شاخ هوا افتاده است

با سبکروحان کنم از ناتوانی پیروی

اختیارم بر کف باد صبا افتاده است

قوت از اعضای من عمریست بیرون رفته است

روزگاری شد ز دستم این عصا افتاده است

دیده دریانشینان روز و شب بر ناخداست

کار من در کشتی تن با خدا افتاده است

نی گریبانی رفو کردم نه چاک دامنی

آستین کوتاه دستم نارسا افتاده است

بر در ارباب دولت سعی چندان کرده ام

دستم از خود رفته و کفشم ز پا افتاده است

بر متاع کس میاب من خریداری نماند

در ته گردی کسادی از بها افتاده است

سبزه زار من به برگ کاه پهلو می زند

کارم از خشکی به آب کهربا افتاده است

در میان نفس شیطان سیدا باشد غریب

چون حسین این تشنه لب در کربلا افتاده است