سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴

از غم دلی که آب نشد سد آهن است

چشمی که خون نریخت سزاوار بستن است

بیهوده ما چو لاله گریبان دریده ایم

در گلشنی که خنده گل چاک دامن است

دور از قدح تو میکده دشتی است پر ز خون

در چشم میکشان خم می چاه بیژن است

امروز گلستان ز قفس تنگ تر شد است

مرغان باغ را هوس پر شکستن است

ناز و عتاب جوهر شمشیر دلبریست

شوخی که تندخو نبود تیغ آهن است

ما را به عهد لاله رخان اعتماد نیست

پیش بتان شکستن دل عهد بستن است

مانند رشته هر که نظر دوخت بر لباس

عریان به چشم اهل بصیرت چو سوزن است

در چشم بلبلی که پر و بال سوخته است

باغی که دلگشاست همین گنج گلخن است

با اهل دل سپند به بانگ بلند گفت

این دشت شعله خیز چه جای نشستن است

در خانه یی که می رود آن یار سیدا

چشمم ز پشت بام نگهبان چو روزن است