سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲

غنچه دارم در بغل گر مشت زر باشد مرا

همچو گل در انجمن ها جا به سر باشد مرا

سینه خود کرده ام ماننده آئینه صاف

نیک و بد از دوربینی در نظر باشد مرا

همچو بوی گل عنان من به دست دیگر است

می روم از باغ بیرون کی خبر باشد مرا

از زمین تا آسمان یک قد مژگان بیش نیست

همچو شبنم روز و شب گر چشم تر باشد مرا

خواب راحت بسته از پهلوی من رخت سفر

همچو صورت تکیه بر دیوار و در باشد مرا

بی سرانجامی ز دست تیغ رهزن ایمن است

خانه بر دوشی به پیش رو سپر باشد مرا

انتظاری ای صدف تا چند بهر قطره یی

سنگ می گردد اگر آب گهر باشد مرا

خواب چون پروانه می گردد به گرد دیده ام

بس که سنگ آسیا در زیر سر باشد مرا

جانب دارالشفا تا کی نهم پا ای حکیم

آرزوی صندل بی دردسر باشد مرا

کشتی دریانشینان را ندانم حال چیست

در کنار بحرم و چندین خطر باشد مرا

مزرع خشک آبروی خویش می جوید ز ابر

حاصل کونین امید از چشم تر باشد مرا

از تهیدستی چو سرو باغ پایم در گل است

رخت می بندم اگر زاد سفر باشد مرا

می کنم از خامه خود آرزوهای محال

از نهال خشک امید ثمر باشد مرا

سیدا هستم چو مژگان پاسبان چشم او

ترکش پر تیر شب‌ها در کمر باشد مرا