سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

اگر قامت برافرازی زمین را جان شود پیدا

به هر جا لب گشاید چشمه حیوان شود پیدا

به دل از داغ تیرش بوستان تازه یی دارم

که از نخل گل او غنچه پیکان شود پیدا

بر اطراف جهان عمریست چون خورشید می گردم

به امیدی که درد عشق را درمان شود پیدا

بود چون آب مشرب بر دهان آسیا روزی

لبی تا وا شود از خوان دوران نان شود پیدا

غبارم را دهد بر باد رشک گردباد آخر

که می گفت از بیابان چون تو سرگردان شود پیدا

مشو با لشکر خود این همه مغرور ای زاهد

مبادا نیزه داری زان صف مژگان شود پیدا

به زیر بال بلبل غنچه گردد از حیا پنهان

ز هر جانب که آن شوخ گل خندان شود پیدا

به زور سیم گردد نرم همچون مغز سختی ها

به طفلی گر دهند این استخوان دندان شود پیدا

ز گشت باغ چون آن نازنین محمل نشین گردد

ز گلهای چمن همچون جرس افغان شود پیدا

نگه دارد خدا از دانه صیاد مرغان را

مباد از خانه صاحب طمع احسان شود پیدا

اگر پرسند در روز قیامت کشتگانت را

عجب دارم تو را از جوش خون دامی شود پیدا

تو در خوبی شوی مشهور تا من بینوا گردم

مرا افلاسی رو آرد تو را دامان شود پیدا

گل رخسار شبنم سوز اگر در باغ بنماید

ز هر شاخی چو نرگس دیده حیران شود پیدا

برای خانه حق می کنی ای سیدا سستی

چه خواهی کرد اگر صحرای بی پایان شود پیدا